سی نیست !

HydroForum? Group
 

گاهی از آن نیمه پنهان نمی توان چیزی گفت یا نوشت. در سکوت سعی کردم دریابم آنچه مرا به این تلخی ته فنجان رسانده چیست... تا همین لحظه می پنداشتم تمام دریافتم از دوست داشتن و انسان ، دریافتی ناقص بوده که برای کامل شدنش نیاز به زمان و اندکی صبر و کمی هم سختی و رنج بوده است . هر چند اکنون نیز در این خط نیمه کاره که هنوز به آخر نرساندمش ، هزاران هزار تجربه در هر پیچ به انتظارم نشسته است اما این را به خوبی دریافتم که دوست داشته شدن هم شایستگی و لیاقتی را می طلبد که در هر کسی نیست !

آن که به سادگی می گذرد هنوز توان دریافت مهری که به او ارزانی می شود را ندارد...هنوز شایسته دوست داشته شدن نیست . و اما آنکه دوست می دارد و بر دوست داشتن و ماندن و یکی شدن اصرار می ورزد ، هنوز درنیافته که کسی که دوست می دارد از حفظ  مهر او ناتوان است و نا لایق در مقابل عشق او... بسیار سفر باید تا پخته شود خامی...

پس اینک می دانم دوست داشتن و دوست داشته شدن ، برای بقا تنها نیاز به شایستگی و دانایی دارد تا راهی که آغاز می کنی ، نیمه تمام نماند و احساسی که ابراز می کنی ،هدر نرود.

اینک آمده ام تا راهی نو آغاز کنم . راهی که نیمه تمام نماند... با احساسی که به هدر نرود . سعی می کنم شایسته عشقی شوم که به سراغم می آید و به سراغ کسی بروم که شایسته عشقم باشد...

 
HydroForum® Group
 
 
از پس این همه روز روشن و تاریک  که رویاهایم را پشت پیچ های رفته و نرفته می یابم و گم می کنم ، هنوز از پنجره ها نیاموخته ام که گاهی هم باید به روی باد های تند و باران های بی رحم زمستان بسته بود...گاهی هم باید تاریک شد و از درون تاریکی همچنان تا نمی دانم چه وقت به باغ و برگ های هزار رنگ خیره شد... گاهی هم باید پرده ها را کشید تا از نگاه بیگانه هزار چشم به ظاهر مهربان در امان ماند... گاهی هم باید با بخار گرم دهان کودکی یکی شد... گاهی هم باید پذیرای بی چون و چرای قطره های باران شد و هیچ وقت فراموش نکرد که شیشه های پنجره را می توان با سنگ کوچکی شکست و یا با دستمال کهنه ای حتی برق انداخت... به شرطی که دستمال کهنه پاک باشد و در دست دوست . کاش می توانستم به خاطر بسپارم... کاش شاگرد خوبی بودم و خوب می آموختم از زندگی ، چطور می توان پنجره شد...پنجره ماند...با شیشه یا بی شیشه !
 
 
 
 

راه خاکی است و پر از سنگ های کوچک و بزرگ؛ همان سنگ هایی که در کودکی بازیچه شوق لی لی من بود و این روزها گاهی کسی با آن شیشه ای می شکند یا بر دریاچه ای موج می اندازد . راه من ، راهی برای تمام فصول است؛ در پاییز ، چشم اندازی برای غروبی قرمز در پشت درختان رنگ به رنگ و باران برگ و بوی خاک خیس . در زمستان ، زمینی برای ابدیت سپید برف ها که آرام و بی صدا کنار یکدیگر می نشینند و به آسمان خیره می شوند تا ابرها بار سفر ببندند و خورشید نمایان شود . در بهار ، گهواره ای با کودکی خندان ، جوانه های سبز بر شاخه های خیس از برف درختان ، باد ، ابرهای پر طراوت بارانی ، مستی و سرخوشی گل های بنفشه در دامن خاک و در تابستان ، فراوانی ، لذت سیراب شدن از پی تشنگی و گرما ، آسایش سایه ای خنک در دشتی بیکران ، داغی آفتاب و خنکای چشمه ها و رودها ، آرامش دریا...

از ناکجا آمدم و به ناکجا می روم...امیدوار آمدم و با همه تلخی ها و نا ملایمات ، امیدوار می روم ، چون فصلی دیگر در راه هست و حتی اگر آن فصل زمستان باشد ، من از به تماشا نشستن بارش برف ، از سرمای شب های دراز و تاریک در کوچه پس کوچه های شهر هم می توانم لذت ببرم... فقط کافی است همیشه باور داشته باشم فصلی دیگر در راه است...!

اما تویی که آمدنم را دیدی ، کنار آتشم نشستی ، گرم شدی و با آمدن خورشید ، سرما را فراموش کردی ، خاک بر آتشم ریختی... تویی که شب ها چشم بر آسمان پر ستاره ام دوختی و در کویر بی نشان راه آبادی یافتی و شب ها را زیر سقف به صبح رساندی بی آنکه حتی سوسوی ستاره ای را به حریم خانه ات را دهی... تویی که در خزان و سرمای روزگارت دل به گل یخ بستی و او را شیفته کردی و با آمدن بهار و پر گل شدن خاکت ، آن را به فراموشی سپردی...تو که ساده از من گذشتی ! برای آخرین بار بود که برای تو نوشتم .

خداحافظ تا فصلی دیگر...اما بگذار عاشقانه بگویمت...هر ابری قاصد باران نیست

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد