یه پسر

نزدیک وال استریت

یه پسر بود که همیشه روی زمین راه میرفت از تو خیابونا پیاده رو ها خسته شده بود از تنهایی

چون خیلی کوچیک بود اندازه ستاره ها پسرک هر شب میخوابید رو به آسمون ستاره هارو نگاه

 میکرد یه روزاز خدا خواست که یدونه از اون ستاره هارو بهش بده خدا بهش داد یه ستاره

 قشنگ بزرگ ستاره گفت من فقط شب ها میام روی زمین اگه میخوای بیای پیش من باید بیای

 آسمون پسرک خیابوناشو فروخت پیاده روهای کوچیکشو ول کرد کفشهاشو فروخت و رفت

 آسمون پیش ستاره و آسمونی شد ولی ستاره هرشب برای زمینیا چشمک میزد چون کارش این

 بود که کم کم پسرکو ترکش کرد پسرک معلق تو آسمونا دیگه حتی شبا هم ستارشو ندید پسرک تو

 این آسمون بزرگ که مال ستاره ها بود حیرون مونده بود از خدا خواست که برگرده زمین

خدا گفت تو که زمینتو فروختی جایی نداری رفت پیش ستاره با گریه گفت منو زمینمو میخوام

ستاره فقط به اون خندید بلند بلند بعدشم با صدای خنده ستاره پسرک مرد تو آسمونا پیش همه ستاره

ها . بعد از مرگ ستاره ها هیچ کس به حالش گریه نکرد چون هیچ کسی اونو دوست نداشت حتی

ستاره نه ستاره ها ......

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد