این درد عشق من
این یادگار دوره کوتاه "با تو" ای
این حسرت همیشگی حرف ناتمام
این در درون شکستن و از خود به در شدن
این بی خبر نشستن و این بی بهانگی
این بی سبب نوشتن اشعار بی کلام
از لحظه ای به یاد تو و با تو بودن است
از آن تو بهانه همه شعر های من
از با تو پر گشودن و با تو شکفتن است
آری از آن توست
این چند "این" من
بی "آن" نمی شود
آن آشکار نقش رخت بر دلم نشست
آندم که بغض بالغ من در گلو شکست
ای آشکار صورت خورشید ظهر تیر
ای مهر ماه مهر
ای آفتاب حادثه سبز فرودین
این آشکار نقش تو
با پرده فراق
آن آفتاب عشق تو
با ابر های دی
آن نور ماه تو
با حجم خالی نوسانهای بی قرار
آن گرمی نگاه تو
حتی به خواب هم
با پلکهای خسته چشمان انتظار
پنهان نمی شود
آغاز راه عشق
از یک نگاه سبز
از یک سلام نرم
تا حذف دوری
دست من و تو بود
تا بی قراری دل و تا خواب غصه ها
ای کاش آن زمان که حضورت هنوز بود
در جاده های سبز
از بی قراری دل و تردید گامهای تو آگاه می شدم
اما چه دیر شد
من مست خواب تو
ناگاه رفتی از کنارم و گفتی به طعنه : حیف...!
تو خواب بودی و
آخر دلم نیامد
از خواب خوب ماه .......
افسوس
در میا نه راهم ولی کجاست
آن مقصد بعید ؟
در پیچ مبهمی
از دید من رها شد و
من بی تو مانده ام
هر چند پای لنگ
دل چاک چاک و تنگ
تا آن زمان که پای و دل خسته ام روند
با یاد دستهای تو در این هزار راه
با یاد رد پای تو با ثبت نور ماه
تا آخرین ستاره شب
تا نوید صبح
تا آخرین کبوتر
تا صخره سکوت
بی اختیار می روم و دم نمی زنم
این راه سرخ عشق که از خون شدست رنگ
تا لاله و ستاره وصبح و امید هست
پایان نمی شود
حیوان پر است دور و برم مثل گرد و خاک
اما دریغ... دوست... !
هر چند راز عشق
تا انتهای روز رسیدن نهفتنیست
اما حدیث درد دل من شنیدنیست
اما دریغ... دوست... !
ای کاش بین این همه حیوان خوش علف
یک چند گوش پیش من خسته می نشست
تا تازه می شدند
این زخمهای کهنه این نورهای دل که همه یادگار اوست
اما دریغ... دوست... !
گفتند عشق ...؟ وای ...! چه جرمی ...! خیانتی...!
گفتم که : های ...! های ...!
حیوان و در ک عشق ... !
« از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست »
هر چند یافت می نشود باز هم هنوز
هر «آنچه یافت می نشود آنم آرزوست»
اما دریغ... دوست... !
حیوان اگر چه عمر
در پیش عاشقان به لطافت به سر کند
انسان نمی شود
آبادی ای کنار دلت ساختم ولی
آنرا ندیده ای
آبادی خیال من از جنس کاخ نیست
بر کوچه های شهر دلم نام نام توست
هر کوی وبرزنی و کناری و خانه ای
هر بام بام توست
از جنس آب وخاک و گل و چوب و سنگ نیست
این خانه از امید به تو پا گر فته است
آبادی ای که هر بر و کویش ز یاد تو ست
با سیل و آب و زلزله و باد وتند باد
ویران نمی شود
روز وصال گر چه پر از نور و شادی است
اما دریغ چون شب هجران نمی شود
این درد عشق من
از اولین سلام تو انگار تا ابد
همواره با من است
انگار دوستانه ترین یار دشمن است
این درد عشق من
با بی خیالی وسفر و مکر و با نگاه
با گریه و ترانه و فریاد و داد و آه
با اشکهای روشن و با ناله سیاه
با هیچ...هیچ چیز
درمان نمی شود
درمان نمی شود اما
با گوشه نگاه تو
آرام می شود
خوشحال میشم نظرتون را راجع به شعرم بدونم